انسان و آزادى
رسيدن به «سعادت»، آرزوى همه انسانهاست; چنانكه بهرهمندى از «آزادى» نيز يكى از خواستهها و آرمانهاى بشر بوده و هست. اگرچه مفهوم اجمالى اين دو واژه براى همگان روشن است، اما تفسير دقيق سعادت و آزادى و تعيين محدوده و مصاديق آن دو، آسان نيست.
از آنجا كه آزادى، وصفى او اوصاف نفسانى انسان است، با تعدد و تفاوت انسانشناسىها، معنا و مفهوم آن متعدد مىگردد. هستىشناسى و جهانبينى هر شخص، انسانشناسى او را تحت تاثير خود قرار مىدهد و هر انسانشناسى خاص، مفهوم ويژهاى از آزادى به ما عرضه مىكند. از اين رو، آزادى از نظر اسلام با آزادى مورد نظر مكاتب غربى، غير دينى، و غير اسلامى تفاوت فراوان دارد; زيرا پايههاى شناختى اسلام و مكاتب ديگر درباره جهان و انسان و سعادت او متفاوت مىباشند.
روشن است كه آزادى، هيچگاه نمىتواند مطلق و نامحدود باشد; چرا كه اوصاف هر موجودى، تابع خود آن موجود است; موجود محدود، وصف محدود دارد و موجود نامحدود، وصف نامحدود. ذات اقدس خداوند كه وجودى است مطلق و ناحدود، همه اوصاف ذاتى او نيز مطلق و نامحدود مىباشد و انسان كه موجودى محدود و متناهى است، به ناچار اوصاف كمالى او مانند حيات و آزادى و علم و قدرت و اراده نيز محدود و متناهى مىباشد. اگر هستى يك شىء، محدود باشد و ما براى او اوصاف نامحدودى فرض كنيم، لازمهاش، «تجاوز وصف از موصوف» مىشود كه امر محالى است; يعنى وصف، در جايى حضور داشته باشد كه موصوفش حضور ندارد و اين فرض، فرض محال است.
بنابراين، ممكن نيست كه انسان محدود، آزادى نامحدود داشته باشد و وصفش تابع خود او نباشد. خداوند گرچه انسان را آزاد آفريده و به او اراده و اختيار داده است، اما اراده و اختيارى محدود نصيب او نموده است و لذا انسان اين قدرت و توانايى را ندارد كه با اراده خود، هر آنچه را كه مىخواهد محقق سازد; و همسان همين محدوديت طبيعى و تكوينى، وقتى كه انسان در محيط اجتماعى خود زندگى مىكند، محدوديت قانونى و حقوقى و اجتماعى نيز جلوى رهايى مطلق و آزادى بىقيد و حصر او را مىگيرد. چگونه ممكن است كه هر فردى در اجتماع، از آزادى نامحدود برخوردار باشد و در عين حال، چنين جامعهاى دچار هرج و مرج نگردد و به سعادت و كمال شايسته خويش نائل گردد؟
آزادى و طبع طغيانگر انسان
آنچه تا كنون تاريخ بشر نشان داده و آنچه كه انسان درباره افراد عادى و انسانهاى عصر خود ديده و مىبيند، اين است كه اكثر انسانها از روى طبع خود، مايل به تعدى و افزون گرايىاند. در درون بسيارى از انسانها شعله «هل من مزيد» (1) افروخته است و به هيچ حدى راضى و قانع نيستند; البته در كنار اين زيادهخواهى طبيعى، در فطرت همه انسانها گرايش به قسط و عدل تعبيه شده است. بر اساس بحثهاى تفسيرى كه برهان عقلى نيز تا حدودى مؤيد آن است، در فطرت انسان(نه در طبيعت او)، مساله دينخواهى و توحيد و حق و قسط و عدل الهى نهاده شده و اينكه خداى سبحان فرموده است: «فطرت الله التى فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله» (2) يا اينكه فرمود: «فالهمها فجورها وتقويها» (3) ، ناظر به همين مطلب است.
قرآن كريم، افزونطلبى طبيعت انسان و «هل من مزيد»گويى او را تصديق نموده و در بيش از پنجاه مورد، انسانها را مذمت كرده است كه نكوهش در همه آن موارد، به طبيعت انسان برمىگردد. صفاتى مانند هلوع، جزوع، منوع، قتور، ظلوم، جهول، عجول، همه مربوط به طبع انسان است نه فطرت او. درباره فطرت وى مىفرمايد: «لقد كرمنا بنى ادم» (4) يا «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها» (5) و همه اينها، ستايش از انسان و فطرت توحيدى اوست. اينكه در اولين خطبه نهجالبلاغه آمده است كه انبياء(عليهمالسلام) آمدهاند تا دفائن عقلى بشر را شكوفا كنند: «ويثيروا لهم دفائن العقول» (6) ، ناظر به فطرت اوست. در وجود انسان، دفينهها و گنجينههايى است كه برخى مربوط به علوم و معارف و دانش است و برخى مربوط به گرايشهاى پاك و الهى انسان كه انبياء(عليهمالسلام) اين استعدادهاى علمى و عملى فطرى را شكوفا مىكنند.
از آنچه گفته شد روشن گرديد كه اگر طبيعتبر زندگى انسان حكومت كند نه فطرت او، هيچ حد و مرزى براى خواستههايش وجود ندارد و به هيچ محدودهاى راضى نمىشود و آزادى مطلقى مىخواهد كه هيچ كس در برابرش نباشد و همه چيز از آن او باشد و بس; و چنين وضع نابسامانى، غير از هرج و مرج تحملناپذير نخواهد بود. از اينرو، هيچ قانونى در جهان وجود ندارد چه قانون شرقى و چه قانون غربى، چه قانون كشورهاى مترقى و چه قانون كشورهاى جهان سوم، چه قانون الحادى و چه غيرالحادى مگر آنكه براى انسان محدوديتهايى قرار داده و آزادى او را مقيد نموده و براى تخلف و تعدى او مجازاتى مقرر نموده است.
پس اين چنين نيست كه انسان، آزاد مطلق باشد و هر كارى را كه خواست، انجام دادنش صحيح باشد: «ايحسب الانسان ان يترك سدى» (7) . آزادى به معناى بىبندوبارى و رهايى مطلق را نه عقل مىپذيرد، نه فطرت، نه دين، و نه جوامع انسانى. انسان در عين آزاد بودن، در ابعاد اخلاقى، حقوقى، اقتصادى، سياسى، و نظامى، حد و مرزهايى دارد كه بايد آنها را رعايت كند و اگر نكند، در همه جاى دنيا براى او تنبيه و مجازاتى وجود دارد و اگر چنين نباشد، هرج و مرج و فساد، همه جوامع را به نابودى مىكشد.
چه كسى آزادى را محدود مىكند؟
پس از اثبات لزوم محدوديت آزادى انسان و ضرورت كنترل خواستههاى طبيعى انسانها، سخن به اينجا مىرسد كه تعيينكننده محدوده آزادى انسان در شؤون اعتقادى، حقوقى، اعمال، احوال، و سنت و سيرت كيست؟ پاسخ منطقى سؤال فوق اين است كه تنها كسى مىتواند حدود آزادى انسان را معين سازد، كه براى اصل هستى او حد و مرزى قرار داده و او را محدود و متناهى آفريده است; زيرا تنها او به مخلوق خويش آگاه است و مىتواند آزادى متناسب با كمال را براى او مشخص سازد; خداوندى كه براى هر چيز، اندازهاى خاص قرار داده است: «انا كل شى خلقناه بقدر» (8) . خدايى كه انسان موصوف را داراى حد آفريده، محدوده آزادى او و ديگر اوصافش را نيز خود او معين مىسازد.
اگر تصوير درست آزادى چنين است، انسان هرگز خود را مالك آزادى نمىداند، بلكه امانتدار حريت و آزادى مىيابد. آزادى كه از زيباترين چهرههاى حقوقى است، ملك انسان نيست، بلكه وديعه و امانت الهى است كه به او سپرده شده و لذا انسان، موظف است كه در حراست از آن دريغ نكند و هرگز آن را به راى خويش تفسير ننمايد و بر اساس هواى خود تحريف نسازد; چه اينكه هيچ انسانى حق ندارد خود را بفروشد و خود را بنده ديگران كند و آزادىاش را به بردگى تبديل نمايد; همان گونه كه حيات انسان، وديعه الهى است و هيچ شخصى حق ندارد دستبه خودكشى باطل بزند; زيرا انتحار، خيانت در امانتحيات است.
بنابراين، تفسير علمى تحريفنشده آزادى و اعمال درست آن در مقام عمل، هر دو از ودايع الهىاند و انسان متعهد، امانتدار آنهاست.
«آزادى» در جهانبينى الهى و مادى
همان گونه كه در آغاز كتاب گفته شد، تفسير آزادى، بستگى دارد به انسانشناسى; و انسانشناسى نيز وابسته به جهانشناسى است و با تفاوت جهانبينى و انسانشناسى، تفسير آزادى نيز متعدد و متفاوت مىگردد.
جهانبينى الهى مىگويد: جهان داراى مبدا و معاد است و براى انسان، وحى و رسالتى آمده و انسان در عين طبيعى بودن، داراى حيثيت وجودى فراطبيعى مىباشد و مسافرى است كه عوالمى را پشتسر گذاشته و عوالمى را پيشرو دارد و با مرگ، نابود نمىشود، بلكه روحش، از عالمى به عالم ديگر منتقل مىگردد.
در مقابل اين بينش، جهانبينى مادى است كه مىگويد: جهان هستى، چيزى جز همين جهان محسوس مادى نيست و آغاز و انجامى ندارد و زندگى انسان نيز ميان ميلاد و مرگ خلاصه مىشود و پس از مرگ، نابود مىگردد و پاداش و كيفرى وجود ندارد. قرآن كريم، سخن اين گروه را چنين نقل مىكند: «ان هى الا حياتنا الدنيا نموت ونحيا» (9) ; يعنى جز همين حيات دنيوى و زندگى و مرگ آن، چيز ديگرى نيست.
بر اساس اين دو جهانبينى و اين دو منطق، دو گونه تفسير درباره آزادى انسان پديد مىآيد. كسانى كه جهان و انسان را در ماده خلاصه مىكنند، آزادى را همان رهايى مطلق و بىقيد و شرط مىدانند; البته تا آنجا كه نسبتبه ديگران تعدى نشود. آنان معتقدند كه آزادى انسان، به معناى توان همه جانبه او در انتخاب هر چيز و از جمله بردگى براى انسانهاى ديگر است. در نگاه آنان، انسان، آزاد است كه دين را بپذيرد يا نپذيرد و اگر نپذيرد، هيچ ملامتى بر او نيست; زيرا هيچ حقيقتى را از دست نداده است. اما در مكتب وحى، اين رهايى مطلق، به معناى بردگى است; زيرا چنين آزادى مطلقى براى انسان، معلول اسارت او در دست آرزوها و هوسها مىباشد و او در واقع، هواى درونىاش را پيروى مىكند: «افرايت من اتخذ الهه هواه» (10) ; آيا ديدى آن كس را كه هوس خود را بندگى كرد؟
بايد عنايت داشت كه اگر چه خداوند انسان را «تكوينا» آزاد آفريده است و او در انتخاب هيچ دينى مجبور نيست، ليكن «تشريعا» موظف است كه دين حق را كه خواسته فطرت پاك و الهى اوستبپذيرد. راه رشد و كمال و هدايت، از بيراهه گمراهى و ضلالت جدا و متمايز گشته است و هر انسان خواهان سعادت و كمال، بايد هدايت الهى را مغتنم شمارد و از طغيان و طاغوت دورى ورزد و به خداوند ايمان آورد كه در آن صورت، به دستگيره هدايت و طناب الهى دستيافته كه هيچگاه او را در ميان راه نمىگذارد و از هدايت محروم نمىسازد: «قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت ويؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لاانفصام لها» (11) . بر پايه جهانبينى اسلامى، هر باور انسان و هر گونه عمل او، در برزخ و در جهان آخرت، به شكلى خاص ظهور مىكند و انسان، موجودى است كه همواره در حال هجرت از دنيا به برزخ و از برزخ به آخرت است و در اين ميانه، كفر و الحاد و حقستيزى، به چهره مار و عقرب ظهور مىكند و اين، نشانگر آن است كه انديشه نادرست، سم كشنده روح انسان است و خداوند هرگز راضى نيست كه انسان با آزادى مطلقش، دين حق را نپذيرد و با سم كفر و الحاد، خود را هلاك سازد.
بنابراين، اگر چه انسان تكوينا موجودى مجبور نيست، ولى آزادى او، دردايره دين الهى و دستورهاى حياتبخش آن است نه فوق آن; و هيچگاه كسى نبايد بگويد من حق دارم دين الهى را نپذيرم; زيرا با نپذيرفتن دين خداوند كه مطابق با فطرت انسانى اوست، در واقع، از انسانيت و عقلگرايىاش خارج مىگردد.
قرآن كريم، از سويى، قلمرو آزادى عقيده را كاملا تبيين كرده و چنين مىفرمايد: «فبشر عباد× الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه» (12) ;(اى پيامبر!) مژده ده به آن بندگان من كه سخن را مىشنوند و از بهترينش تبعيت و پيروى مىكنند. از سوى ديگر، «سخن احسن» را نيز معرفى نموده است: «ومن احسن قولا ممن دعا الى الله وعمل صالحا وقال اننى من المسلمين» (13) ; يعنى سخن چه كسى بهتر از گفتار شخصى است كه به سوى خدا فراخوانده، كار نيك را انجام دهد و بگويد: «من از مسلمانانم». به اين ترتيب، اگر چه قرآن كريم انسانها را تشويق مىكند تا سخنهاى گوناگون را بشنوند و سخن بهتر را برگزينند، در عين حال، سخن بهتر را معرفى مىكند و انسان را تشويق مىنمايد كه بر اساس گرايش فطرى خود، به آن سخن بهتر بگرود و مسلمانى باشد كه كار نيك مىكند و به سوى خداوند دعوت مىنمايد.
و اما آياتى مانند «وقل الحق من ربكم فمن شاء فليؤمن ومن شاء فليكفر» (14) و نيز «انا هديناه السبيل اما شاكرا واما كفورا» (15) كه بيانگر آزادى انسان مىباشند، پيام آنها درباره آزادى تكوينى انسان است نه آزادى تشريعى; و معنايش اين است كه راه و چاه، از يكديگر مشخص شدهاند و انتخاب هر يك، به دستشماست; زيرا شما مجبور نيستيد و در عمل مىتوانيد هر يك از اين دو را اختيار كنيد; اگر راه حق را رفتيد، به بهشت و سعادت ابدى خواهيد رسيد و اگر راه باطل را پيموديد، به آتش و جهنم منتهى خواهيد شد; نظير آزادى انسان در انتخاب «سم» و «شهد» كه تكوينا آزاد است، ولى در شريعت و عقل، هرگز آزاد و رها نيست.
آزادى عقيده
دين، مجموعهاى از اعتقادات ويژه است كه هرگز نمىتوان آن را بر كسى تحميل كرد. اگر اصول و مبادى ديانتبراى كسى حاصل نشود، دين نيز در قلمرو جانش وارد نمىشود و از اينرو قرآن كريم، در يكى از درخشندهترين آياتش مىفرمايد: «لا اكراه فى الدين» (16) ; دين را نبايد با اكراه و اجبار به مردم تحميل نمود.
ذات اقدس اله، دل انسان را به گونهاى آفريده است كه تنها به «برهان» سرمىسپارد و لذا مىفرمايد: «ان الظن لا يغنى من الحق شيئا» (17) . اين آيه، بيانگر اين حكم ارشادى است كه: «سخن مظنون نگوييد; زيرا اثرى در دل ديگران ندارد». «عقيده» كه امرى علمى است نه عملى، اگر مبادى و مقدماتش در نفس انسان پيدا شود، خود او نيز متحقق مىگردد و اگر چنين نشود، قابل تحميل نيست. افكار انسان، بر برهان و دليل تكيه دارد و از اينرو، نه خود انسان مىتواند عقيدهاى را بر خود تحميل كند و نه ديگران توان تحميل بر او را دارند. اثبات و سلب فكر و عقيده، به دست كسى نيست و نيازمند مبادى و مقدمات علمى خويش است. اگر مقدمات علمى مطلبى فراهم شد، اعتقاد به آن مطلب منعقد مىشود و اگر نه، آن را به صورت حقيقى باور نمىكند. عقيده، با «عقد» و «گره خوردن» ارتباط دارد و خود عقد، با تصديق علمى و يقينى مرتبط است. در اعتقاد، دو عقد و گره لازم است; يكى ميان موضوع و محمول كه به همين جهت، «قضيه» را «عقد» مىنامند و ديگرى ميان محصول قضيه و نفس انسان كه اين عقد دوم را «اعتقاد» مىنامند.
البته مىشود انسان با تصوراتى خيالى زندگى كند; بدون آنكه آنها را از طريق دليل و برهان به دست آورده باشد; مانند بچهها كه غالبا در خيالند و با خيال خود زندگى مىكنند و اين امر، به اقتضاى حكمت الهى و مناسب با مقطع سنى آنهاست; و يا مانند افرادى كه با «مد» زندگى مىكنند و روش و منش و شيوه زندگى آنان را مدهاى وارداتى تعيين مىكند. چنين افرادى، زندگى خيالى دارند و به جاى شكوفايى عقل، خيالشان به فعليت درآمده است و به اصطلاح علمى، «متخيل بالفعل» هستند و «عاقل بالقوه»; زيرا براى كار خود، فاقد هر گونه برهان و دليل منطقى مىباشند.
انسان، وقتى به كمال مىرسد كه بر اساس حسن اختيار خود، حق را بپذيرد. اكراه و اجبار، اختيار را از انسان مىگيرد و به همين دليل، خداى سبحان درباره انديشه و عقيده، آزادى را محور قرار داده و اكراه در دين را جايز نمىداند و وظيفه انبياء(عليهمالسلام) را عرضه و ابلاغ دين مىداند: «ما علينا الا البلاغ المبين» (18) و به پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: «لعلك باخع نفسك الا يكونوا مؤمنين ان نشا ننزل عليهم من السماء اية فظلت اعناقهم لها خاضعين» (19) ; گويا تو قالب تهى مىكنى بر اين اندوه كه چرا اينان ايمان نمىآورند; اگر ما بخواهيم، چيزى را از آسمان نازل مىكنيم تا ايشان براى آن خاضع و فروتن شوند. پس خداى سبحان، ايمان اجبارى را سعادت نمىداند و براى آن، اثرى در كمال انسان قائل نيست.
آزادى عقيده و جهاد ابتدايى
گاهى از سوى دشمنان آگاه يا دوستان نادان گفته مىشود كه اسلام، با شمشير پيشرفت كرده و عقيده اسلام، به وسيله جنگ و جهاد بر مردم تحميل شده است.
بررسى تاريخ صدر اسلام شهادت مىدهد كه اسلام، با برهان و استدلال پيشرفت كرده است; زيرا رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و همراهان ايشان، در مدت سيزده سالى كه در مكه بودند، فشارهاى بسيارى را تحمل كردند و در اين مدت، عدهاى از مكه و اطراف آن مسلمان شدند و عدهاى نيز كه از مدينه در مراسم حجبه حضور ايشان مىرسيدند، بر اساس دعوت و تبليغ صحيح، اسلام را مىپذيرفتند. زمانى هم كه آن حضرت وارد مدينه شدند، پيش از آنكه قدرتى داشته باشند، از همه طرف مورد تهاجم قرار گرفتند و جنگهاى «بدر صغرى»، «بدر كبرى»، و «احد» صورت گرفت و پس از آنكه حكومت اسلامى شكل يافت، خداى سبحان، با اذن «اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا» (20) ، اجازه دفاع را به مسلمانان مظلوم داد تا بتوانند براى حفظ حكومت اسلام و مسلمين و براى نجات محرومان و مظلومان ديگر از شر كافران بىمنطق و فتنهگر، به جهاد در راه خدا نائل شوند.
در اسلام، جهاد بر دو نوع است; يكى «جهاد دفاعى» و ديگرى «جهاد ابتدايى». «جهاد دفاعى» آن است كه مسلمانان براى دفاع از خود، در برابر هجوم و حمله دشمن، ستبه شمشير و سلاح مىبرند; و «جهاد ابتدايى»، جهادى است كه به دستور ولى مسلمين به سوى كافران رفته، آنان را به پذيرش اسلام دعوت مىكنند و براى اين دعوت، موانع غيرمنطقى را به وسيله جنگ، از ميان بر مىدارند.
علامه طباطبائى(رضوانالله تعالىعليه) در اين باره تحليلى دارند كه نتيجهاش بازگشت جنگ ابتدايى به جنگ دفاعى است (21) . توضيح مطلب اينكه:
اولين و اساسىترين حق انسانها، حق حيات سالم است كه از آزادى فطرت پاك انسانى سرچشمه مىگيرد; فطرتى خدايى كه تبديلپذير نيست: «فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله» (22) . سران ستم و سردمداران كافر كشورهاى غيرمسلمان، اين حق را از مردم سلب نموده، با شيوههاى گوناگون و تبليغات نادرستخود بر ضد حق، اجازه و فرصت تفكر و انديشه صحيح را به آنان نمىدهند و با فتنه و آشوب در برابر ارشاد و تبليغ اسلام، نمىگذارند چراغ هدايت دين كه خواسته فطرت همه انسانهاست، به محدوده كشور شرك و كفر برسد و اين كارى است كه همه دشمنان بىمنطق انبياء(عليهمالسلام) در طول تاريخ بشر انجام دادهاند و در اين حال است كه فرمان «قاتلوهم حتى لاتكون فتنة» (23) براى از ميان برداشتن فتنه و آشوب، صادر مىشود تا به دنبال آن و پس از رفع موانع سردمداران كفر، فطرت اسيرشده مردم آن ديار آزاد شود و سخن منطقى دين به صورت «بلاغ مبين» به آنان عرضه گردد: «وما علينا الا البلاغ المبين» (24) و خود مردم بتوانند چهره واقعى حق را بيابند و آزادانه آن را اختيار كنند: «فمن شاء فليؤمن ومن شاء فليكفر» (25) و از آنجا كه دين حق، در كمال روشنى و بدون هر ابهامى، هماهنگ با فطرت انسانهاست: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها» (26) مردم با ميل و رغبت قلبى، آن را مىپذيرند و دين الهى فراگير مىشود: «ويكون الدين كله لله» (27) .
بنابراين، جنگ و جهاد ابتدايى، براى تحميل دين بر مردم نيست، بلكه ستيزى با سران بىمنطق كشورهاى بىدين و با فتنهگرى و تبليغات فريبنده و بىاساس آنان است و نه تنها براى تحميل عقيده نيست، بلكه موافق آزادى عقيده و براى مهياسازى آن است. پيامبران الهى، همگى پاسداران دلهاى مردم و شكوفاسازان فطرت آنان هستند: «ويثيروا لهم دفائن العقول» (28) . فكر و دل مردم، امانتهاى الهىاند كه پيامبران از آنها محافظت مىكنند و لذا موساى كليم(عليهالسلام) خطاب به فرعونيان چنين گفت: «ان ادوا الى عباد الله انى لكم رسول امين» (29) ; بندگان خدا را به من بسپاريد كه من براى شما رسول امين پروردگارم.
قرآن و آزادى انديشه
قرآن كريم، گشودن بند و زنجيرها را از دست و پاى مردم و آزاد كردن آنان را يكى از بهترين نعمتها و رهآورد رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مىداند: «ويضع عنهم اصرهم والاغلال التى كانت عليهم» (30) . بدترين زنجيرها، زنجير جهل و نادانى يا زنجير بردگى و بندگى است كه انسان گرفتار آنها، نمىتواند حقايق را بشناسد و يا پس از شناختن، به سبب اسارت، نمىتواند نظر خود را بيان كند و بر فرض اظهارنظر، توان اجراى مصوبات الهى را ندارد.
آزادى انديشه، در قالب امر به تفكر، تعقل، تدبر، و مانند آن، در بيش از سيصد آيه از آيات قرآن كريم مطرح شده است و مهمتر آنكه ذات اقدس اله، نزول قرآن را، براى هدف تعقل و تدبر معرفى مىنمايد: «انا انزلناه قرانا عربيا لعلكم تعقلون» (31) ; ما كتاب خود را به صورت قرآن عربى نازل كرديم تا شايد شما تعقل كنيد; «كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا اياته وليتذكر اولوالالباب» (32) ; قرآن كتاب مباركى است كه به سوى تو نازل نموديم تا در آياتش تدبر كنند و تا صاحبان عقلها متذكر شوند. در آيه ديگر، بىتدبران را چنين توبيخ مىفرمايد: «افلا يتدبرون القرءان ام على قلوب اقفالها» (33) ; چرا برخى در قرآن تدبر نمىكنند; مگر بر آن دلها قفل زده شده است؟
خداى سبحان در اين آيه كريمه، علاوه بر توبيخ بىتدبران، مانع تفكر و تدبر را نيز معرفى مىنمايد. «گناه»، مانع تدبر انسان است كه نخست، سبب رين و تيرگى قلب او مىشود: «كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون» (34) و سپس، سراسر قلب را مىگيرد و آن را بسته و بىفهم مىسازد: «وطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون» (35) . از اينرو، اگر كسى نخواهد در معارف الهى فكر كند و در فضاى روشن قرآن سير نمايد، بايد بداند كه در باصره قلبش مشكلى وجود دارد كه مانع از تفكر و تدبر او مىشود.
علاوه بر اين آيات ونيز آيه كريمه «لا اكراه فى الدين» (36) كه ذكر آن گذشت، قرآن كريم، با طرح شبهات ملحدان و مخالفان، و بحث و مناظره پيامبران با آنان، همگان را به آزادى انديشه تشويق مىنمايد. بحث و جدل شيطان با خداوند، گفتگوى هابيل و قابيل، مناظره ابراهيم(عليهالسلام) با نمرود، مناظره موسى(عليهالسلام) با فرعون،... و نيز شبهات فراوان مخالفان پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم، همگى، فضايى مناسب و آزاد براى تلاوتكنندگان قرآن مهيا مىسازد تا به انديشيدن در جهان خلقت و آفريدگار آن بپردازند.
يكى از شبهات ملحدان زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره معاد اين بود كه مىگفتند: آيا شنيدهايد كه يك خبر مهم در مكه منتشر گشته و يك مدعى نبوت، ادعا مىكند كه شما پس از آنكه مرديد و قطعه قطعه و متلاشى شديد، دوباره زنده مىشويد؟ «وقال الذين كفروا هل ندلكم على رجل ينبئكم اذا مزقتم كل ممزق انكم لفى خلق جديد» (37) . خبر معاد، واقعا خبر مهمى است و خود قرآن، به عنوان «نباعظيم» از آن ياد مىكند: «عم يتسائلون× عن النباء العظيم» (38) اين خبر، سريعا در حجاز منتشر شد و قرآن كريم از اين مساله مهم، بارها سخن گفته و شبهات منكران را نيز آورده است و فضايى باز براى تفكر آزادانه و منطقى در اين باره به وجود آورده است.
آنچه كه در قرن پانزدهم و شانزدهم ميلادى در ميان ارباب كليسا به عنوان «تفتيش عقايد» گذشت، يك فاجعه بزرگ انسانى بود كه از ساحت قرآن كريم و اسلام و بلكه همه شرايع الهى به دور است. آنان، سخن گفتن بر خلاف ظاهر انجيل را جرم مىدانستند و فهم انجيل را نيز مخصوص خود كرده بودند و اين سيره و روش آنان، سبب شد كه آزادى و انديشه، از دين جدا گردند و مردم آن سامان را به سوى دينگريزى و علمپرستى سوق داد.
قرآن كريم، در پايان سوره آل عمران، به طور خاص، همه مؤمنان را به صبر و پايدارى و مرابطه دعوت مىكند: «يا ايها الذين ءامنوا اصبروا وصابروا ورابطوا واتقوا ا لعلكم تفلحون» (39) و روشن است كه بهترين راه برقرارى رابطه ميان انسانها، همان آزادى فكر است; زيرا موجودى متفكر به نام انسان، اگر بخواهد با همنوع خود مرابطه برقرار كند، اصيلترين راه ترابط، ترابط فكرى است.
براى ارتباط متقابل، بايد تفاهم صورت گيرد و انسانها سخن يكديگر را درك كنند و درك سخن ديگران، با تدبر وتفكر در مكتب و عقيده آنان صورت مىپذيرد. ارتباط دو انسان، تنها با دانستن زبان يكديگر مقدور نمىگردد; مثلا براى فهميدن سخن يك عرب زبان، دانستن زبان عربى به تنهائى كفايت نمىكند، بلكه علاوه بر آن، لازم است كه از فكر و مكتب و عقيده او نيز باخبر بود و اين دستور قرآن به ترابط انسانها، يكى از بهترين تشويقها براى تفكر و آزادى انديشه و تعامل فرهنگهاست.
آزادى در بيت عتيق
آزادى به بيانى كه گذشت، در نگاه قرآن، ارزشى بسيار والا دارد. اين ارزش تا بدان حد است كه قرآن كريم، انسانها را دعوت مىكند تا به سوى «سمبل آزادى» نماز بخوانند و بسيارى از ديگر كارهاى ارزنده را، رو به همان سو انجام دهند. آن سمبل آزادى، «كعبه» است كه آن را «بيت عتيق» مىخوانند. برخى گفتهاند اين نامگذارى، از آن روست كه كعبه، داراى قدمت و تاريخى كهن و ارزنده و گرانبها مىباشد، ليكن بر اساس برخى از روايات، امام باقر(عليهالسلام) اين نامگذارى را چنين بيان فرمود كه كعبه، بيت آزادى است كه هيچگاه از آن كسى نبوده است: «لانه بيتحر عتيق من الناس ولم يملكه احد» (40) ; به بيان ديگر، اين خانه همواره آزاد بوده و هيچ ستمپيشهاى نتوانسته استبر آن تسلط يابد و از اينرو، آن را «عتيق» به معناى آزاد ناميدهاند و به اين ترتيب، مىتوان «كعبه» را «سمبل آزادى» ناميد.
اينك بنگريم كه قرآن كريم، چگونه به اين سمبل آزادى ارج نهاده و جامعه انسانى را برانگيخته است كه به سوى آن رو كند. از سويى، انسانها را فراخوانده كه گرداگرد اين آزادى مجسم بگردند و آن را تقديس كنند: «وليطوفوا بالبيت العتيق» (41) و از سوى ديگر، به آنان دستور داده است كه در زندگى خود، به سوى مسجدالحرام توجه كنند كه بيت عتيق در آنجاست: «فول وجهك شطر المسجد الحرام وحيث ما كنتم فولوا وجوهكم شطره» (42) ; پس(اى پيامبر!) روى خود را به سوى مسجدالحرام كن و هر جا كه باشيد، روى خود را به سوى آن بگردانيد.
در كنار اين رويكرد هميشگى به سوى كعبه، بسيارى از كارهاى انسان، به اين سمبل آزادى ارتباط دارد; برخى از امور بسيار ارزشمند همانند «نماز»، بايد به سوى بيت عتيق انجام گيرد و برخى ديگر همانند «تلاوت قرآن كريم»، اگر چه واجب نيست، ولى بهتر است كه به سوى آن بيت رفيع باشد. در طرف مقابل، انجام برخى از كارهاى نازل و فرومايه بدان سو، حرام است و برخى ناپسند. پس همگان، در طول زندگى خويش، به گونهاى با اين بيت آزاد ارتباطى تنگاتنگ داريم و حتى در لحظه واپسين حضور خود در دنيا و جهان خاكى، فرمودهاند كه رو به سوى همان خانه كنيم. اين توجه ژرف به بيت عتيق و پاسدارى از كيان آن، بدين معناست كه انسان مسلمان، همواره بايد از حيات آزاد خود پاسدارى كند و هرگز آزادى آسمانى خويش را فداى افسونهاى اسارتآور طبيعت وخاك نسازد و روشن است كه از برجستهترين اين افسونها، انديشههاى ناقص و بعضا نارواى بشرىاند كه در پيكره قوانين و تعاليم فلسفى، اخلاقى، حقوقى، سياسى، و... جلوهگرى مىكنند و گروهى را در پى سراب خود، به اين سو و آن سو مىكشانند.
از همه آنچه تا كنون گفته شد، روشن گرديد كه اولين آزادىخواهان جهان، انبياء الهىاند كه وجود مبارك رسول اكرمصلى الله عليه و آله و سلم در حلقه آنان، همچون «خاتم» مىدرخشد و آزادى را به معناى واقعى و انسانىاش براى بشر به ارمغان آورده است.
استاد علامه طباطبائى(رضوان الله تعالى عليه) در تفسير بزرگ الميزان مىفرمايد: عدهاى خيال مىكردند كه آزادى و دموكراسى و حقوق بشر را غربيان براى انسان به ارمغان آوردهاند; در حالى كه اسلام، پيش از ديگران، در هزار و چهارصد سال پيش، با معارف قوى خود و در بهترين وجه، اين امور را به بشريت عرضه نموده است، ولى غرب، با تبليغات نادرستخود، به جوامع و ملتها تلقين كرد كه حقوق بشر را آنان آوردهاند (43) .
اين سخنان استاد علامه(رض)، تقريبا مربوط به نيم قرن پيش است و روزىكه اين گونه سخنها در حوزههاى علمى خيلى مستور بود، ايشان، بهصورت مشهود و مبرهن و عقلى و تحليلى، آنها را بيان نمودند و از اينجهت، حق حيات علمى بر ما دارند و اين مباحث، اكنون، سخن روز گشته و گذشت زمان آن را كهنه نساخته است و به تعبير لطيف مرحوم شهيد مطهرى(رضواناللهتعالىعليه) در كتاب احياء تفكر اسلامى: «صدسال بايد بگذردتا عمق رهآورد علمى حضرت استاد(قدس سره) براى جامعه ما هضم شود» (44) .
آزادى و حيات انسانى
دين اسلام براى انسان، هم حق حيات و زندگى قائل است و هم حق آزادى; ولى آزادى را مقدمه حيات برين انسانى مىداند. همه آزادىهاى انسان، براى دستيابى به حيات مادى و معنوى شايسته اوست و به همين دليل، وى نيازمند آزادى است و براى رسيدن به اين آزادى، بايد خود را از بند هوسها برهاند. همه انسانها در گرو رفتار خود مىباشند و تنها كسانى از قيد اين گروگانگيرى آزادند كه در صف «اصحاب يمين» و پاككرداران با ايمان قرار گيرند: «كل نفس بما كسبت رهينة الا اصحاب اليمين» (45) . اكنون بايد ديد كه «اصحاب يمين» چگونه خود را از اين وامدارى رهاندهاند.
پاسخ اين سؤال را مىتوان در سخن پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و سلم در آخرين جمعه ماه شعبان يافت كه خطاب به مردم فرمودند: «ان انفسكم مرهونة باعمالكم ففكوها باستغفاركم» (46) ;(اى انسانها!) جانهاى شما در بند اعمالتان است; پس جانهاى خود را به وسيله استغفار و آمرزشخواهى از خدا، آزاد سازيد. از اينرو، آزادى حقيقى انسان در اين است كه با استغفار، خود را از بند گناهان گذشته آزاد سازد و با ايمان و عمل صالح، در زمره «اصحاب يمين» درآيد. اين آزادى معنوى است كه مىتواند مقدمه حيات اصيل انسانى باشد كه «فك رقبة» (47) و آزادسازى حقيقى انسان، همين است.
اسلام، براى انسانها بيان نموده كه داراى دو حق حيات و آزادىاند، ولى اين نكته را نيز فهمانده است كه حيات روح، مهمتر از حيات جسم و تن است و آزادى معنوى و درونى، برتر از آزادى بيرونى و اجتماعى، و سبب و منشا آن است. روح انسان، وقتى زنده است كه از بردگى شهوت و غضب برهد و عبد و پرستشگر هوايش نباشد. اگر انسان بگويد: «هر چه مىخواهم مىكنم»، «هر جا بخواهم مىروم»، «هر چه دوست دارم مىخورم»، «هر گونه كه ميل داشته باشم زندگى مىكنم و هيچ قيد و بندى ندارم»، چنين شخصى، روح و جان خود را برده و اسير شهوت و غضبش قرار داده و فطرت خود را زنده به گور كرده است: «قد خاب من دسيها» (48) و در حقيقت، حيات انسانى خود را از دست داده است و در زمره مردگان درآمده و «ميت الاحياء» (49) گشته است.
به همين دليل، قرآن كريم، مؤمنان را زنده مىداند و كافران را مرده معرفى مىنمايد. در سوره مباركه «يس» چنين مىفرمايد: «ان هو الا ذكر وقران مبين× لينذر من كان حيا ويحق القول على الكافرين» (50) . در اين كريمه، خداى سبحان بين انسان زنده و فرد كافر، تقابل مىاندازد و مىفرمايد: قرآن براى انذار و بيم دادن به زندگان نازل شده و براى كافران، سبب اتمام حجت است. اين سخن بدان معناست كه انسانها دو گروهند; برخى زندهاند و انذار مىپذيرند و برخى كه انذار نمىپذيرند كافرند. از اين تقابل، روشن مىشود كه مؤمنان، زندگان انذارپذيرند و كافران، انذارناپذيران مردهاند; زيرا حيات انسانى انسان، به فطرت توحيدى اوست و اگر اين فطرت توحيدى در زير خاك طبيعت و شهوت و غضب مدفون شود، انسان، حيات انسانىاش را از دست مىدهد و مىميرد; اگر چه از حيات حيوانى و طبيعى بهرهمند است. به همين دليل، خداى سبحان درباره سياهقلبان كافر، به پيامبر گرامى خود مىفرمايد: «وما انتبمسمع من فى القبور» (51) ; «انك لاتسمع الموتى ولا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين × وما انتبهادى العمى عن ضلالتهم ان تسمع الا من يؤمن باياتنا فهم مسلمون» (52) ; تو نمىتوانى اهل قبور را شنوا كنى; تو نمىتوانى مردگان را شنوا كنى; تو نمىتوانى كران را كه از گفتارت روى مىگردانند شنوا كنى و تو نمىتوانى كوران را از ضلالت، به سوى نور هدايت كنى; تو فقط مىتوانى مؤمنان به آيات ما را به حق و حقيقتشنوا كنى و ايشانند كه تسليم امر خدايند.
بردگى روح انسان براى غرايز
شهوت و غضب كه ابزار خوبى براى روح انسانند، اگر تربيت نشوند و تحت كنترل عقل درنيايند، به دليل اشتهاى بىحد و حصرى كه دارند، در اولين قدم، روح انسان را به بردگى خود درمىآورند. هواى نفس، امير مىشود و عقل انسان، اسير مىگردد: «كم من عقل اسير تحت هوى امير» (53) . حضرت على(عليهالسلام) در كلمات قصار نهجالبلاغه فرمودهاند: «الدنيا دار ممر لا دار مقر والناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفسه فاوبقها ورجل ابتاع نفسه فاعتقها» (54) ; دنيا دار مرور و گذشتن است نه خانه قرار و ثبات و ماندن; و در اين دنيا، مردم دو گروهند; گروهى جان خود را به هوا و هوس مىفروشند و خود را به هلاكت مىاندازند و گروهى جان خود را از هوس خريده، حقيقتخويش را آزاد مىگردانند.
انسانى كه به خود رحم نكرد و در جبهه جهاد اكبر، حقيقتخود را به بردگى و بندگى شهوت و غضب درآورد، عقل و علمش، اسير و خادم هوسش مىگردند و اگر بخواهد مثلا شهرى را ويران كند، همه رهاوردهاى علمى و دانش و تحصيلات او، دستبه دست هم مىدهند تا خواسته چنين شهوت و غضبى را برآورده سازند; ابزارى مىسازند تا او بتواند هر آنچه را كه مىخواهد به آتش كشد و هر آنكه در مقابلش ايستاد، نابود سازد. چنين شخص هواپرستى، اگر دين خدا و انبياء الهى را نيز مانع هوس خود ببيند، براى خاموش نمودن آن، با همان ابزار علم و عقل به جنگ پيامبران مىرود و سعى مىكند كه مذهب و دين و شريعت و منهاج آنان را نسخ و مسخ سازد; در مقابل انبياء(عليهمالسلام)، ادعاى نبوت مىكند و در برابر ملتهاى انبياء، فرقهها و نحلهها مىسازد و گاه، به وسيله همين عقل و علم اسير شده، كتابى از پيش خود مىبافد و مىنگارد تا آنكه معاذالله ناسخ قرآن و كتاب آسمانى معرفى نمايد.
بردگى و بردهدارى شيطان
شيطان، موجود كوچكى نيست; كسى است كه شش هزار سال خدا را عبادت كرد و به فرموده اميرالمؤمنين(عليهالسلام): «لا يدري ام من سنى الدنيا ام من سنى الاخرة» (55) ; روشن نيست كه اين شش هزار سال، از سالهاى دنياست، يا از سالهاى آخرت است كه هر روزش، پنجاه هزار سال دنياست! البته براى مردم عادى اين مساله روشن نيست، ولى براى خود آن حضرت، دنيايى يا آخرتى بودن سالهاى عبادت شيطان معلوم بود. پس ابليس، داراى سابقه طولانى عبادت است; چنين موجود مقاومى، وقتى تكبر و لجاجت ورزيد، نخست تمام زحمات چند هزار ساله خود را به آتش كشيد و سپس، «عدو مبين» (56) انسان شد. موجودى كه توانست چند هزار سال در ميان فرشتگان به عنوان عابد ظهور كند و سپس همه آن زحمات را يكجا خاكستر كند، چنين دشمنى در مصاف با انسان، «لا تبقى ولاتذر» (57) است; نابودكننده است و هرگز به انسان رحم نمىكند. او نخست وجود خود را برده تكبر و لجبازى خود نمود و سپس دستبه بردهگيرى از انسانها زده است و اگر بر انسانى چيره شود، آن انسان نيز خستحقيقتخود را به بردگى هوسش مىفروشد و سپس به ديگران رحم نمىكند و براى ارضاى شهوت و غضب سيرىناپذيرش، تا آنجا كه بتواند، انسانهاى ديگر را به بردگى خود درمىآورد.
«بردهدارى مدرن» در قرن اخير
آنچه گفته شد، سخنان نورانى اسلام است درباره آزادى درونى و بيرونى، و فردى و اجتماعى; اما خوب است نگاهى به پرونده سياه كسانى كه اتهام ضديتبا آزادى و حقوق بشر را بر اسلام مىزنند داشته باشيم. دين اسلام، در علم و عمل، براى براندازى نظام بردگى اقدام نمود، ولى كسانى كه شعار براندازى «بردهدارى قديم» را مطرح ساختند، «بردهدارى مدرن» را در قرن اخير به اجرا درآوردند. در همين جنگ جهانى دوم كه اروپا خيلى ترقى كرد و داعيه الغاء بردگى داشت، ميليونها نفر را آواره كردند و اسير گرفتند و به وجهى بدتر از بردگى، بردند. براى نمونه مىتوان كشور الجزاير را نام برد كه چه بردگىها از فرانسه نچشيد! مگر بردگى غير از اين است كه هر كس را بخواهند، بكشند و مال هر كس را بخواهند، ببرند و هر جا را كه بخواهند، منفجر كنند؟ بردگى چيزى جز اين است؟
پس از جنگ جهانى، آنچه بر ايران اسلامى آمد، چيزى جز بردگى نبود. رضا خان را بردند و پسرش را روى كار آوردند. از شهريور هزار و سيصد و بيستبه بعد، متفقين به عنوان دلسوزى براى ايران آمدند; شمال را شوروى سابق گرفت و غرب و جنوب را انگليسىها و آمريكايىها گرفتند. اينها به عنوان دوستى و صلح و برقرارى امنيت آمدند، اما سرمايههاى ملى را غارت كردند; فرهنگ و آداب و رسوم مذهبىملى را مانند نفت و گاز بردند. شمال، در اختيار كماندوهاى شوروى سابق بود و آمدن از شمال به تهران و بالعكس، مانند رفتوآمد در دو كشور بيگانه، نيازمند گذرنامه و پاسپورت بود و روزى هم بر اين كشور گذشت كه گفتند بايد هفده شهر را تسليم كنيد! و حاكمان نالايق وقت، تسليم كردند! هفده شهر را از يك كشور جدا كردند و بردند; آيا اينها چيزى جز بردهگيرى آنان و بردگى ايران براى آنان بود؟
در زمان حاضر، كشورهاى تازه استقلاليافته شوروى سابق را تهديد مىكنند و مورد بازخواست قرار مىدهند كه چرا با ايران قرارداد بستهايد! وقتى به بهانه سلاح اتمى، به يك كشور مىگويند تو قرارداد بسته شده با ايران را نسخ كن! معنايش اين است كه قرارداد يك ملت و دولت، بايد به اذن نظم نوين آمريكايى باشد. اين همان بردهدارى است; اگر چه نامش چيز ديگرى است. احتلال و اشغال سرزمين موروثى فلسطين توسط اسرائيل غاصب و صهيونيست، نمونه بارزى از بردهدارى قرن بيستم است; ملتى را از خانه خود آواره كردن و بيگانه را بجاى آشنا نشاندن و قيم مردم مظلوم فلسطين شدن و بجاى آنان انديشيدن، همه از آثار مشؤوم بردگى قرن اخير است.
عبوديت و آزادى
آنچه از قرآن كريم درباره عبادت انسانها برمىآيد، اين است كه كاملترين و برجستهترين وصف براى انسان، همان است كه او، بنده ذات اقدس اله باشد; زيرا انسان و ساير موجودات، مخلوق خدايند و هر موجود مخلوقى، عبد خالق خود است و اين عبوديت را عقل انسان حكم مىكند و لذا ذات اقدس اله، وقتى كه مىخواهد عبادت الهى را در قرآن طرح كند، براهين عقلى بر آن اقامه مىكند و خطابش به «اولىالالباب» و «ذوياالعقول» است.
قرآن كريم كسانى را كه از عبادت خداوند سرباز مىزنند، «سفيه» مىداند: «ومن يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه» (58) . عقل، حكم مىكند كه هر مخلوقى، بايد مطيع خالق خود باشد و هر معلولى، مطيع علتش. كمال هر موجودى، در اين است كه بر اساس نظام تكوينى خويش حركت كند و چون از اين مسير و هدف آن اطلاع كاملى ندارد، خداوند بايد او را راهنمايى كند. انسان، با پديدههاى جهان در ارتباط است، ولى درباره حقيقتخود و حقيقت جهان و نيز درباره كيفيت ارتباط انسان با جهان، آگاهى زيادى ندارد و همين امر، ضرورت رهنمايى از سوى خداى دانا و عالم مطلق را مشخص مىسازد.
اگر انسان، خالقيت و مولويتخداوند را دريافت و آگاهى او از همه شؤون زندگى و هستى انسان و جهان را پذيرفت و در عمل نيز عبد مطيع خداوند بود، آنگاه به بهترين كمال خود مىرسد. از اينرو خداى سبحان، مهمترين كمالى را كه در قرآن مطرح مىفرمايد، همين عبوديت انسان براى خداست. قرآن كريم، هم اسراء و عروج انسان كامل را بر اساس عبوديت او مىداند: «سبحان الذى اسرى بعبده» (59) و هم نزول وحى و كتاب الهى را بر مدار عبوديت وى ياد مىفرمايد:«الحمدلله انزل على عبده الكتاب» (60) ;«فاوحى الى عبده ما اوحى» (61) و علاوه بر علوم شريعت و علوم ظاهر، خداى سبحان، پيامبرى مانند خضر(عليهالسلام) را كه از «علم لدنى» طرفى بسته و بر اساس «باطن» حكم ولائى مىكند، عبدى مىداند كه به وسيله عبوديتش به اين مقام رسيده است: «فوجدا عبدا من عبادنا» (62) .
بنابراين، اگر انسانى خضر راه مىشود و اگر انسان مقربى، خاتم پيامبران الهى مىگردد، همگى به دليل عبوديت و بندگى خداوند است: «كيست مولى؟ آنكه آزادت كند.»
عبوديت انسان براى خداوند، او را نسبتبه غير خداوند آزاد مىسازد و پس از آن، هرگز برده و بنده درون و بيرون خود نخواهد بود. فطرت توحيدى انسان، دو چيز را فتوا مىدهد; يكى بنده خدا بودن و ديگرى آزاد از غير او گشتن; زيرا اگر انسان، عبد محض خالق خود باشد و همه عبوديتخويش را به خداوند اختصاص دهد، بىشك زمينهاى براى عبوديت و بندگى غيرخدا نمىماند و اگر انسان، خداوند را به بزرگى و عظمتش دريافت، همه چيز براى او كوچك و بىمقدار مىشود; چنانكه حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) در خطبه متقين مىفرمايد: «عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم» (63) ; خالق، به عظمتش در جانهاى متقين جلوهگر مىشود و در نتيجه، هر چه غيرخداست، در چشمان آنان كوچك مىگردد.
اميرالمؤمنين(عليهالسلام) خطاب به فرزندش امام مجتبى(عليهالسلام) مىفرمايد: «ولا تكن عبد غيرك وقد جعلك الله حرا» (64) ; بنده جز خدا مباش; زيرا خداوند تو را آزاد آفريده است; و به همين دليل است كه امام على(عليهالسلام)، عزت و افتخار خويش را در عبوديتبراى خدا مىبيند: «الهي كفى بي عزا ان اكون لك عبدا وكفى بي فخرا ان تكون لي ربا» (65) ; خدايا! مرا اين بزرگوارى بس است كه بنده توام و اين افتخار مرا بس كه تو پروردگار منى.
ضرورت نظم و قانون در جامعه
گفته شد كه پس از حق حيات، انسان داراى حق آزادى است كه بر اساس آن، نسبتبه غير خدا آزاد است و اين، ارمغان اسلام در چهارده قرن پيش و پيام همه انبياء الهى است. در عين حال، هيچ عاقلى نمىتواند بپذيرد كه جامعه انسانى، بدون نظم و قانون باشد; وجود قانون، ضرورت دارد; اگرچه سبب محدود گشتن انسان و كم شدن آزادى او گردد.
استاد علامه طباطبائى(رضواناللهتعالىعليه) ضرورت نظم و قانون در جامعه را بر اساس طبع استخدامگر انسان تبيين نموده است (66) . توضيح مطلب ايشان آن است كه اگر چه انسان بر اساس فطرتش موحد است و عبوديت ذات اقدس اله را مىپذيرد، ولى طبيعتا مستخدم ديگرى است. انسان، به دليل جهت «طين»ى خود: «انى خالق بشرا من طين» (67) ، داراى صبغه طبيعى است و از جهت روح الهىاش: «ونفخت فيه من روحى» (68) ، داراى صبغه فطرى است; بر اساس فطرتش، موجودى عالم و عارف و اهل قسط و عدل است كه نداى را با «بلى» (70) پاسخ داد; ولى بر اساس طبيعتش، استخدامگر و بهرهجوست و چون ارتباطش با عالم طبيعت، محسوس و نزديك است و انسش با عالم فطرت تقريبا دور است، اگر او را بر اساس طبيعتش رها كنند، بر مبناى استخدام ديگران حركت مىكند و هيچ گاه «حد يقف» و نهايتى ندارد; از آنجا كه نيازهاى فراوان دارد و به تنهايى قادر نيستخواستههاى خود را تامين كند، از هر چيز و از هر شخصى بهره مىجويد و آنها را به خدمتخود درمىآورد; در نظام طبيعت، دستش به هر آب و خاكى كه برسد، بهره مىگيرد مگر آب و خاكى كه در دسترس او نباشد; از هر معدنى بهره مىگيرد; از هر جانور پرنده، و از هر حيوان چرندهاى، و از هر ماهى دريايى سود مىجويد و از هر كره آسمانى كه مقدورش باشد، استفاده بىحد و حصر مىكند. انسان به مقتضاى طبعش چنين موجودى است.
همه مذمتهاى قرآن كريم از انسان، ناظر به همين طبع سركش و آثارزيانبار مشهود اوست. چنين انسانى، اگر بتواند بر ديگران چيره گردد، تفرعن مىكند و ادعاى «انا ربكم الاعلى» (71) سرمىدهد. بديهى است كه جامعهاى متشكل از انسانهايى اين چنين، اگر داراى نظم و قانونى درستنباشد، تزاحم و درگيرى و هرج و مرج و فساد، آن را نابود خواهد ساخت.
انسان، آن وقت زندگى ممتاز از حيات گياهى و حيوانى دارد، كه با ديگر انسانها ارتباط و هماهنگى داشته باشد; چه اين توافق و ارائه خدمات متقابل، مقتضاى طبع اولى او باشد و همين را تفسير «مدنى بالطبع» بودن او بدانيم و چه آنكه پذيرش خدمات متقابل و انقياد در برابر قانون را محصول طبع اولى او ندانيم، بلكه طبع اولى هر فردى را هلوع بودن و ديگران را به خدمت گرفتن و از آنان بهرهكشى رايگان كردن بدانيم و خضوع او در برابر قانون را، بر اساس اضطرار و طبق ضرورت ثانوى تفسير كنيم.
بنابراين، بايد نظمى حاكم باشد تا هيچ كس خود را بر ديگرى تحميل نكند و تنها در سايه اين نظم عادلانه است كه جامعه شكل مىگيرد و حيثيت اجتماعى افراد انسان ظهور مىكند و حيات اجتماعى آنان تحقق مىيابد و از زندگى حيوانى و نباتى ممتاز مىگردد. بدون نظم، هرج و مرج بر جامعه بشرى حاكم مىگردد و سعادت انسان بر باد مىرود.
قرآن كريم، كسانى را كه ميان انديشه و رفتار و كردار و گفتار آنانهماهنگى نيست و هماهنگ با علم خود حركت نمىكنند و به لازمه يقينشانملتزم نمىشوند و گفتارهاى گوناگون دارند، افرادى مبتلا به آشفتگى وهرجومرج معرفى مىفرمايد: «بل كذبوا بالحق لما جائهم فهم فى امر مريج» (72) و روشن است كه انسانهايى اين گونه و جامعهاى كه دچار تعارضدرونى و بىنظمى است، هيچگاه به كمال شايسته خويش نخواهند رسيد.
«نظم»، بدون «قانون» تحقق نمىيابد و قانون صحيح، قانونى است كه همه جنبههاى هستى انسان در آن ملحوظ گشته، براى شكوفايى استعدادهاى انسان، برنامهريزى درستى در آن شده باشد و چون بشر، گذشته از بدن مادى و حيثيت هلوعش، داراى روح الهى و فطرت توحيدى و «نفس ملهمه» به فجور و تقواست، بىشك علاوه بر كارهاى غريزى، داراى ابعاد اخلاقى است و برتر از آن، واجد جنبههاى اعتقادى مىباشد. اگر قانونى، فقط جنبههاى طبيعى و عملى او را رعايت كند و ابعاد اخلاقى و يا اعتقادى او را ناديده گيرد، چنين قانونى، شايسته جامعه انسانى نيست و نمىتواند انسانها را به سعادت نهائى برساند.
آنچه متاسفانه در جهان معاصر رايج است، قانون و حكومتى استبر اساس رعايت اعمال مردم و نه اخلاق و عقايد آنان. از آنجا كه اخلاق و عقايد، تعديلكننده طبيعت و غريزه تجاوزگر انسان مىباشند، قهراشيرازه نظم اعمال، گسيخته مىگردد و حيات جامعه كه به دام طبيعتسركش افتاده است، حياتى حيوانى خواهد بود نه انسانى: «ان هم الا كالانعام بل هم اضل» (73) و اين نقص و نارسايى قانون، مشكل جهان معاصر است كه آن را به بنبستى بزرگ منتهى ساخته است.
قانون الهى يا قانون بشرى؟
تشريع و قانونگذارى، زمانى درست و حق است و انسان را به سعادتش مىرساند، كه هماهنگ با تكوين و آفرينش انسان و جهان باشد; با فطرت و آفرينش انسان، با حقيقت آفرينش جهان، و با رابطه تكوينى عالم و آدم هماهنگ باشد. انسان، نيازمند جهان است و با آن ارتباط دارد و در عين حال، از هر راهى نمىتواند در جهان اثر بگذارد; چنانكه جهان نيز از هر راهى در انسان اثرگذار نيست. اين تاثير و تاثر آدم و عالم و انسانها با يكديگر، مشخص و محدود است و از اينرو، قانونى سعادتآور است كه با اين سه امر تكوينى هماهنگى داشته باشد و چنين قانونى، نه از خود انسان برمىخيزد و نه از طبيعت و جهان; زيرا نه انسان به عمق جهان آگاهى دارد و نه جهان از خودش باخبر است; چه رسد به اينكه از انسان و از رابطه او با خود خبر داشته باشد. قانونگذار، فقط آن كس مىتواند باشد كه انسان و جهان را آفريده و رابطه متقابل انسان و جهان را تنظيم كرده است و او، جز خدا نيست و لذا در قرآن كريم آمده است: «ان الحكم الا لله» (74) ; يعنى جعل حكم و قانون سعادتآور، اختصاص به خداوند دارد و كسى جز او توانايى وضع قانون را ندارد.
انسان و جهان، در مقام تكوين و در آفرينش و هستى خود، نسبتبه خداوند عبوديت دارند و همين، دليل آن است كه انسان، در قانونگذارى و تشريع نيز بايد عبد خداوند باشد و تنها از قانون كامل و برتر او پيروى كند. اگر موجودى، همه هستى خود را از ذات اقدس اله دريافت كرده است و ذاتا فقير اوست و در «ذات» و «وصف» و «فعل» و «اثر»، نيازمند خدا بوده حدوثا، در حال و آينده و بقاء نيز نيازمند است; او در مقام تكوين، همانند ديگر موجودات جهان و حتى فرشتگان، عبد خداست; چنانكه قرآن كريم در اين باره مىفرمايد:«ان كل من فى السموات والارض الا اتى الرحمن عبدا» (75) ; يعنى هيچ كس در آسمانها و زمين نيست، مگر آنكه در محضر خداى رحمان، عبوديت دارد; يا مىفرمايد: «ان من شىء الا يسبح بحمده» (76) ; هيچ چيزى وجود ندارد، مگر آنكه به تسبيح و ستايش حضرت او مشغول است; يا فرمود: «يسبح له ما فى السموات والارض» (77) ; هر آنچه و هر آنكه در آسمانها و زمين است، تسبيحگر خداوند مىباشد و نيز فرمود: «فقال لها وللارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين» (78) ;(خداوند،خطاب به آسمانها و زمين فرمود)با ميل و رغبت و يا با كراهت نزد من آييد و آن دو گفتند: با ميل و رغبت مىآييم نه با كراهت.
بنابراين، اگر ملك و ملكوت جهان و انسان و آسمانها و زمين و هر آنچه و هر آنكه در آنهاست، به دستخداوند است: «تبارك الذى بيده الملك» (79) ; «فسبحان الذى بيده ملكوت كل شىء» (80) و همه موجودات كوچك و بزرگ، عبد خداوند و مطيع و منقاد و مسبح و خاضع و ساجد اويند: «له اسلم من فى السموات والارض» (81) ; «لله يسجد من فى السموات والارض» (82) ، لازم است كه انسان، در زندگى فردى و اجتماعى و در قانون زندگى خود، عبد خداوند باشد و تنها قانون كامل و سعادتآور را كه همان قانون الهى است، بپذيرد و تسليم قوانين ناقص، جاهلانه، و هوامدارانه بشرى نگردد.
نبوت و قانون الهى
بنابر آنچه گذشت، عقل انسان مىگويد: خدايى كه جهان و انسان را آفريده و رابطه اين دو را تنظيم نموده و از مصلحت و سعادت مخلوقات خود آگاه است و حكيم علىالاطلاق است، انسان را هرگز رها نمىكند: «ايحسب الانسان ان يترك سدى» (83) و براى او قانون سعادتبخش خود را مىفرستد كه فرستاده است. از اينرو، شناختخداوند به عنوان مبدا حكيم، براى اثبات نبوت كافى است و كسانى كه نبوت را نپذيرفتهاند، خداوند را به درستى نشناختهاند: «وما قدرو الله حق قدره» (84) .
انسان، وقتى به كمال مىرسد كه در راه صحيح حركت كند و آنچه براىكمالش مفيد است، جذب كند و آنچه در اين مسير براى او زيانآور است،دفع نمايد. يك نهال، تا آن زمان كه آب خوب، هواى مناسب، وغذاىكافى موجود در خاك را دريافت كند و تحت مراقبتيك باغبان مهربان باشد، به كمال مىرسد و ثمربخش مىگردد و اين قانون تكوينى، شامل انساننيز هست. انسان، بهترين نهال بوستان الهى است كه خداوند او را در زمين هستى كاشته و رويانده است; چنانكه فرمود: «والله انبتكم من الارض نباتا» (85) .
انسان اگر بخواهد «شجره طوبى» بشود كه «اصلها ثابت وفرعها فى السماء» (86) باشد، راهش همين مراقبت و پرورش است. بايد ببيند آنكه او را آفريده است، آب حياتش را چه چيزى قرار داده و چه غذايى براى او تجويز نموده، لوازم و موانع رشدش، و بايدها و نبايدهايش كدام است. اگر اينها را عملى كرد، اگر «محقق» شد و سپس «متحقق»، هم حق را شناخت و هم حق را پذيرفت و عمل نمود، آن وقت مىشود «شجره طوبى» كه اصلش ثابت است و فرع و شاخه و ثمرهاش در آسمان; چنانكه اگر كسى به بيراهه رفت، تبهكار و سيهدل مىشود و به صورت «بوته حنظل» كه ثمر آن تلخ است در مىآيد و نيز شجرهاى مىشود كه: «تخرج فى اصل الجحيم × طلعها كانه رؤس الشياطين» (87) ; يعنى درختى كه از قعر دوزخ و جحيم خارج مىشود و شكوفه آن گويى سرهاى شياطين است.
برهانى كه حكماء و متكلمان براى نبوت عام اقامه مىكنند اين است كه بشر، زندگى اجتماعى دارد و بايد با ديگر انسانها مرتبط باشد و چون نيازمندىهاى خود را به تنهايى نمىتواند برآورده كند و كارها و متاعها در دنيا تقسيم شدهاند، قهرا بايد معاملات متقابلى با همنوعان خود داشته باشد و براى آنكه جلوى تعدى و تجاوز و هرج و مرج گرفته شود، قانون لازم است و به دليل ضعفها و نقصهايى كه بشر در علم و عمل دارد، خود او نمىتواند قانونگذار باشد و بنابراين، بايد كسى قانون را تدوين و اجرا كند كه منزه از همه نقصها باشد و او، ذات اقدس اله است كه قانونش را به دست انسان كامل معصوم، براى بشر فرستاده است. اين خلاصه برهانى است كه در كتابهاى فلسفى و كلامى براى ضرورت اصل نبوت آمده و در ميان حكماء و متكلمين معروف است.
اما برهانى كه از قرآن كريم و از اولين روايتباب «الاضطرار الى الحجة» كتاب شريف كافى كه مرحوم كلينى نقل نموده استنباط مىشود و قوىتر و وسيعتر از برهان حكماست، اين است كه انسان اگر يك نفر هم باشد و كسى جز او در جهان نباشد، براى رسيدن به كمالش، نيازمند قانون الهى است.
جناب كلينى(ره) نقل مىكند كه هشام بن حكم از امام صادق(عليهالسلام) روايت كرد كه آن حضرت در جواب زنديقى كه از نحوه اثبات نبوت و رسالتسؤال نمود، فرمودند: «انا لما اثبتنا ان لنا خالقا صانعا متعاليا عنا وعن جميع ما خلق و كان ذلك الصانع، حكيما متعاليا لم يخبران يشاهده خلقه ولا يلامسوه فيباشرهم ويباشروه ويحاجهم ويحاجوه، ثبت ان له سفرا فى خلقه يعبرون عنه الى خلقه وعباده ويدلونهم على مصالحهم ومنافعهم وما به بقاؤهم وفى تركه فناؤهمفثبت الامرون والناهون عن الحكيم العليم فى خلقه والمعبرون عنه جل وعز; وهم الانبياء(عليهمالسلام) وصفوته من خلقه، حكماء مؤدبين بالحكم مبعوثينبها غير مشاركين للناس على مشاركتهم لهم فى الخلق والتركيب فى شىء من احوالهم مؤيدين من عند الحكيم العليم بالحكمة ثم ثبت ذلك فى كل دهر وزمان مما اتتبه الرسل والانبياء من الدلائل والبراهين لكيلا تخلو ارض الله من حجة يكون معه علم يدل على صدق مقالته وجواز عدالته» (88) . خلاصه اينبرهان آن است كه چون خداوند متعال، منزه است از آنكه خلقش بتوانند اوراببينند و لمس كنند و ارتباط مستقيم داشته باشند، ضرورت يافت كه سفيرانىاز سوى خداوند باشند تا واسطهاى ميان خالق و خلق بوده، پيام خداىحكيم متعالى را به مردم برسانند و آنان را به مصالح و منافع و آنچه بقاءشان در آن(دنيوى و اخروى) و در تركش فناء ايشان مىباشد، راهنمايى كنند.
در كتاب عللالشرايع وبحارالانوار نيز روايتى آمده است كه حيثيت فردى وجود امام و حجت را به صراحتبيان فرموده است. امام صادق(عليهالسلام) در اين روايت مىفرمايد: «لو كان الناس رجلين، لكان احدهما الامام» وقال: «ان آخر من يموت الامام لئلا يحتج احدهم على الله عز وجل تركه بغير حجه» (89) ; يعنى اگر مردم فقط دو نفر باشند، قطعا يكى از آن دو، امام است و آخرين كسى كه از اين دو مىميرد، امام است تا يكى از آن دو نتواند بر خداوند احتجاج كند كه چرا من را بدون حجت رها كردى.
انسان، از آنجا كه نمىداند چه چيزهايى براى او سودمند است و چه چيزهايى براى وى سودمند نيست چون حلال و حرام و زشت و زيبا را با تمام جزئياتش نمىداند نيازمند قانون خداست. البته عقل، قدرى از امور سعادتآور را مىداند، ولى نه به صورت جزئى و در تمام مسائل، بلكه آنها را به نحو كلى درك مىكند و اين مقدار، كافى نيست. اينكه چه گياهى، چه گوشتى، چه غذايى، كدام پرنده فضايى، كدام حيوان دريايى و صحرايى، كدام پوشش و لباس و زينت، خوب است و كدام بد و نارواست، اينها را انسان نمىداند; خاطرات و خيالهاى خوب و بد، نگاههاى روا و ناروا، رفتار درست و نادرست را به طور كامل نمىفهمد و فقط برخى از آنها را با عقل درك مىكند و اگر چنين است و اگر انسان آفريده شده تا به كمال و سعادت ابدى برسد و سعادت او در گرو اصول و ضوابط مزبور است، پس حتما بايد قانون درست و كامل را از خداوند دريافت كند و به همين دليل اگر انسان، اولين انسان مخلوق خداوند باشد، بىشك او پيامبر است و لذا اولين انسانى را كه خداوند آفريده، پيغمبر بوده است.
بنابراين، هيچ كس بىنياز از قانون الهى نيست; چه در شهر باشد و چه در كوه و بيابان و روستا; و حتى يك راهب تنها و ديرنشين نيز نمىتواند بگويد من از قانون بىنيازم، بلكه او نيازمندى بيشترى دارد; زيرا او مىخواهد خود را بسازد. البته نيازمندى به قانون، در جامعه بشرى ظهور بيشترى دارد و محسوستر است و نبودنش زيانهاى بيشترى را به دنبال دارد.
بيان محقق طوسى(ره) نسبتبه برهان بوعلى(ره)
محقق طوسى(رحمهالله)، بر برهان عقلى ابنسينا(رحمهالله) بر ضرورت نبوت كه در نمط نهم كتاب اشارات والتنبيهات (90) آمده، مطلبى دارد كه ذكر آن براى تكميل و تتميم آنچه گذشت، سودمند است.
بيان محقق خواجه طوسى(رضوانالله تعالىعليه) در شرح اشارات و تنبيهات (91) اين است كه اگر ضرورت وجود شريعت و نبوت، از جهت نياز بشر به يك نظام اجتماعى مصون از هرج و مرج باشد، اين نياز، با حكومتهاى غيراسلامى كه در نقاط مختلف كره زمين وجود دارد، برآورده مىگردد و لذا ضرورت نبوت را بايد مبتنى بر شناختى دقيقتر از انسان و نيازهاى دنيوى و اخروى او قرار داد. يعنى بايد اين حقيقت را دريافت كه انسان، داراى روحى مجرد و حقيقتى باقى و ابدى است و روح آدمى، متاثر از اعمالى است كه در طبيعت انجام مىدهد و از اينرو، رفتار فردى و اجتماعى او بايد بر اساس قانونى باشد كه علاوه بر تنسيق نظام طبيعى و اجتماعى او، نظام ابدى و جاودانش را نيز تامين نمايد (92) .
«وجوب از خدا» نه «وجوب بر خدا»
لازم است اين نكته به خوبى مورد توجه قرار گيرد كه اگر در مسائل كلامى گفته مىشود: «بر خداوند واجب است كه قانون و پيامبر خود را بفرستد»، اين سخن، هرگز به معناى جبر بر خداوند نيست. منكران «حسن و قبح عقلى» مانند اشاعره، هيچ گونه واژه الزامآورى در بحث نبوت، امامت، و... ندارند; زيرا آن را جبر بر خداوند مىدانند و از طرف ديگر، معتقدان به «حسن و قبح عقلى» همچون معتزله كه قائل به وجوب نبوت مىباشند، فرستادن كتاب و ارسال رسول براى هدايت جامعه بشرى را بر خداوند واجب مىدانند. اما حكماى الهى مانند بوعلى(رحمهالله) كه بر روال عقايد صحيح اماميه مىانديشند و از فرث افراط و دم تفريط مبرايند، در عين حال كه قائل به حسن و قبح عقلىاند، هرگز ميان وجوب على الله(واجب بودن بر خدا) كه سخن باطل معتزله است و وجوب عن الله(وجوب از ناحيه خدا) كه كلام حق اماميه است، خلط نمىكنند و از اينرو، معناى وجوب از خدا اين است كه يقينا خير و نظم و امثال آن،از او نشات مىگيرد;درحالىكه معناى وجوب بر خدا،آن است كه او، محكوم و مجبور است امورى را از ناحيه خود صادر كند تعالى الله عن ذلك.
اماميه، بر آن مىباشند كه چون خداوند هستى مطلق است، خالق و ضرورتبخش عقل و همه يقينيات عقل است. هر چه را كه در نظر بگيريم، چه قانون و چه غيرقانون، چه وجوب و ضرورت و چه غير آن، اگر موجود باشد، از سوى خداوند و عين ربط به اوست و هيچ چيزى در عالم وجود ندارد كه از خدا نباشد; پس چگونه فرض مىشود كه وجوب و ضرورتى در جهان موجود و حق باشد و «عن الله» و از سوى خداوند نباشد؟ هر قانونى كه در نظر گرفته شود، يا موجود است و يا معدوم; اگر معدوم باشد، صلاحيتى براى حكومت ندارد و اگر موجود باشد، بدون شك ممكنالوجود است و هر شىء ممكنالوجودى، در اصل هستى و كيان حقيقتخود نيازمند واجبالوجود است.
سعادت انسان و عدم كفايت عقل
قرآن كريم هر چند در بسيارى از آياتش، ارزش عقل را بازگو كرده و انسان را به تعقل و تفكر فرامىخواند، اما در مواردى ديگر، در عين اثبات لزوم عقل براى انسان، آن را براى هدايتبشر كافى ندانسته است و وجود وحى را نيز ضرورى مىداند و در اين باره مىفرمايد: «رسلا مبشرين ومنذرين لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل وكان الله عزيزا حكيما» (93) ; خداوند پيامبران را براى بشارت نيكان و ترساندن بدان فرستاده; تا آنكه پس از فرستادن آن رسولان، مردم بر خداوند حجتى نداشته باشند و خداوند هميشه مقتدر بوده و كارش مطابق با حكمت است.
اين آيه، عدم كفايت عقل براى هدايت انسان را به خوبى نشان مىدهد; زيرا در صورت كافى بودن عقل براى هدايت انسان، حجتبر بشر تمام بود و مجالى براى احتجاج مردم در قيامت وجود نمىداشت و لذا نيازى به ارسال پيامبران نبود; در حالى كه خداوند مىفرمايد: «حجة بعد الرسل» نه «حجة بعد العقل».
خداى سبحان در سوره مباركه «طه» مىفرمايد: «ولو انا اهلكناهم بعذاب من قبله لقالوا ربنا لولا ارسلنا الينا رسولا فنتبع اياتك من قبل ان نزل ونخزى» (94) ; يعنى اگر ما پيش از فرستادن پيامبر، كافران را به نزول عذاب هلاك مىكرديم، بىشك آنان مىگفتند: چرا بر ما رسولى نفرستادى تا پيش از آنكه گرفتار اين خوارى و ذلتشويم، از او پيروى كنيم.
اين استدلال نيز نشانگر آن است كه در صورت عدم ارسال انبياء، مجال احتجاج و برهان براى هر كافرى كه گرفتار گمراهى مىگردد باقى است و اگر عقل حصولى يا فطرت حضورى و يا مجموع آن دو، به تنهايى براى هدايتبشر كافى بود، نيازى به وحى و رسالت و مجالى براى احتجاج و استدلال تبهكاران نبود.
سومين مورد براى ضرورت وحى و عدم كفايت عقل، آياتى است كه جريان جهنم و گفتگوى دوزخيان را با نگهبانان جهنم بازگو مىنمايد. فرشتگان، در مقام استدلال و سرزنش، به جهنميان مىگويند: «الم ياتكم نذير» (95) ; آيا از سوى خداوند پيامبرانى نيامدند كه شما را از عواقب تلخ گناه بيمناك كنند؟ اين استدلال نيز نشانگر ضرورت ارسال رسولان است; زيرا اگر عقل بشر در مساله هدايت كافى بود، بايد فرشتگان سؤال مىنمودند: مگر خداوند به شما عقل نداد; مگر شما عقل نداشتيد; پس چرا به اين روز افتاديد؟
تذكر: اگر در مواردى به عقل احتجاج شده، براى آن است كه عقل به قصور خود و ضرورت وحى آگاه است و لزوم پيروى آن را تثبيت مىكند.
چهارمين گروه از آيات دال بر ضرورت وحى و عدم كفايت عقل، همان است كه در مقام بيان فايده بعثت انبياست; مانند اين آيه شريفه كه مىفرمايد: «كما ارسلنا فيكم رسولا منكم يتلوا عليكم اياتنا ويزكيكم ويعلمكم الكتاب والحكمة ويعلمكم ما لم تكونوا تعلمون» (96) ; يعنى من به سوى شما رسولى فرستاديم تا بر شما آيات ما را تلاوت كرده، شما را تزكيه نمايد و كتاب و حكمت را به شما تعليم دهد و به شما چيزى را بياموزد كه هرگز از پيش خود، توان آموختن آن را نداريد. و اين ويژگى از تعبير «ويعلمكم ما لم تكونوا تعلمون» استفاده مىشود; زيرا مفاد اين جمله آن است كه علوم حاصل از وحى را نه تنها نمىدانيد، بلكه هرگز نمىتوانيد بدون هدايت پيامبر، به آنها عالم شويد.
از اين آيه نيز دانسته مىشود كه وجود وحى و رسالت، تنها يك فضيلت و فائده غير ضرورى و قابل جبران نيست، بلكه ضرورت و فريضهاى حتمى است كه هيچ جانشين و جبرانكنندهاى ندارد و انبياء الهى، چيزهايى را به بشر مىآموزند كه افراد بشر قادر به فراگيرى آن از غير راه وحى نيستند. بنابراين، ضرورت وجود دين، از آن زمان كه اولين آدم پاى بر عرصه طبيعت مىگذارد تا آن زمان كه آخرين انسان از طبيعت رختبرمىبندد، امرى روشن و ثابت است; زيرا دين، علاوه بر تامين سعادت اجتماعى و ايجاد جامعه برين و تنظيم روابط متعادل و تدوين قانون حقمحور و ديگر مسائل مربوط به زندگى جمعى، در پى تامين سعادت ابدى و اخروى انسانهاست كه عقل به تنهايى نمىتواند از عهده آن برآيد و از اينرو، هيچ انسانى در هيچ حالتى، بىنياز از دين نيست; چه در حال فرديت و انزوايش و چه در حال حضور در اجتماع و جامعه بشرى.
كمال دين و خاتميت اسلام
خاتميت و كمال، دو امر متلازمند; يعنى ممكن نيست كه دين و آيينى، خود را خاتم اديان بداند و داعيه كمال نداشته باشد. از سوى ديگر، اگر دينى داعيه كمال نهايى داشت، بىشك خود را به عنوان دين خاتم معرفى خواهد كرد; البته مقصود از كمال در اينجا، كمال نفسى و مطلق است كه مبراى از تمام نقائص مىباشد; نه كمال نسبى كه به دليل همراه بودن با برخى نقائص، دليل بر خاتميت و ملازم با آن نيست.
مكاتبى كه تدبير دنيوى زندگى انسان در امور فردى و اجتماعى را بر اساس دانش حسى و تجربى مورد نظر قرار دادهاند، هرگز نمىتوانند داعيه كمال نهائى و يا خاتميت داشته باشند; زيرا نقص و تبدل و تغير دانش حسى و تجربى، بر كسى پوشيده نيست و قهرا مكتبى نيز كه بر اساس اين دانش تاسيس شود، مشمول نقص و بىثباتى خواهد بود و لذا بسيارى از اين مكاتب، به صراحت، كمال و خاتميت را نفى كرده، خويشتن را دستاندركار تفسير و يا تغيير جهان مىدانند; بدون آنكه ديگر تفاسير را انكار نمايند و يا ادعاى برترى بر آنها داشته باشند.
كامل بودن دين و خاتميت آن را كسى مىتواند ادعا كند كه از نشئه ناسوت و طبيعت گذر كرده باشد و به قلمرو ملكوت رسيده، از آنجا به جبروت باريافته باشد و با ورود به خزائن الهى و نائل گشتن به «لقاء الله»، در مقام «دنا فتدلى× فكان قاب قوسين او ادنى» (97) ، از «لوح محفوظ» (98) و «ام الكتاب» (99) و «كتاب مبين» (100) بهرهمند گردد; زيرا هر اسوهاى، به مقدار راهى كه مىپيمايد، متاسيان و پيروان خود را راه مىنمايد و رسول اكرمصلى الله عليه و آله و سلم، اسوهاى است كه در پرتو عنايت ويژه الهى، با عروج به جايگاه قدس ربوبى و طى نمودن همه مراحل و مراتب ممكنه كمال، بر عالم وجود اشراف شهودى يافته است و از اين طريق، كاملترين قوانين را از سوى خداوند براى سلوك بندگان به ارمغان آورده است.
پذيرش ادعاى كمال و خاتميت از سوى دين، زمانى درست است كه نخست نبوت و عصمت آن پيامبر خاص، توسط اعجاز مافوق طبيعىاش، به صورت برهانى اثبات گردد; چراكه بدون اثبات نبوت و عصمت، نمىتوان سخن كسى را درباره اصل دين يا خاتميتش معتبر دانست و به همين دليل، پذيرش خاتميت اسلام كه در قرآن و سنت آمده است، پس از آن است كه جامعه انسانى، رسالت رسول اكرمصلى الله عليه و آله و سلم و عصمت ايشان را با استدلال و برهان درك نموده باشد نه پيش از آن.
قرآن كريم، خود را كتابى براى همه جهانيان و «ذكرى للعالمين» (101) و «نذيرا للبشر» (102) معرفى نموده و تصريح مىكند كه بيانكننده همه آن امورى است كه در سعادت بشر نقش دارند; چه در حوزه عقايد، چه در حوزه اخلاق، و چه در حيطه عمل: «تبيانا لكل شىء» (103) . با توجه به اين مقام منيع و نيز همتايى قرآن و عترت با يكديگر است كه امير بيان، حضرت على(عليهالسلام) در نهجالبلاغه (104) از آگاهى خود بر حقايق جهان هستى سخن مىگويد و به اين آيه شريفه استشهاد مىنمايد: «ما فرطنا فى الكتاب من شىء» (105) ; يعنى ما در آن كتاب چيزى را فروگذار ننموديم.
قرآن كريم براى تفهيم تلازم ميان خاتميت و كمال مطلق، گاه از كامل بودن دين اسلام خبر مىدهد و گاه خاتميت آن را اعلام مىدارد. درباره كامل بودن دين اسلام مىفرمايد: «اليوم اكملت لكم دينكم واتممت عليكم نعمتى ورضيت لكم الاسلام دينا» (106) ; امروز، براى شما دين را كامل و نعمت را تمام نمودم و اسلام را به عنوان دين مرضى الهى براى شما پسنديدم; و در مورد خاتميت اسلام مىفرمايد: «ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله وخاتم النبيين» (107) ; محمدصلى الله عليه و آله و سلم پدر هيچ يك از مردان شما نيست وليكن او رسول خدا و خاتم پيامبران است.
خاتميت و كمال نهايى دين اسلام، مورد اتفاق همه فرقههاى مسلمين است و علاوه بر آيات فوق، روايات بسيارى بر آن دلالت دارد كه ذكر آنها خارج از موضوع كتاب است و تنها به ذكر يك روايت از رسول گرامى اسلامصلى الله عليه و آله و سلم اكتفا مىشود كه خطاب به اميرالمؤمنين(عليهالسلام) فرمودند: «انت مني بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبي بعدى» (108) ; اى على! مقام تو در مقايسه با من، مانند مقام وزارت هارون براى موسى است; مگر آنكه هارون پيامبر بود و تو پيامبر نيستى; زيرا پس از من، پيامبر و دين جديدى نخواهد آمد.
ابعاد اجتماعى اسلام در انظار مختلف
دينشناسان، در مورد ماهيت آنچه كه دين ارائه مىدهد، نظرهاى گوناگونى دارند. برخى بر اين پندارند كه دين، تنها عهدهدار بيان رابطه فردى خدا و خلق(عبادات) و روابط اخلاقى افراد با يكديگر(اخلاقيات) است; اما مسائل سياسى، حقوقى، و حكومتى، از دائره دين خارج بوده، به تشخيص افراد و تصميم عقلى انديشوران جامعه بستگى دارد.
گروه ديگرى بر اين نظرند كه دين، علاوه بر عبادات و اخلاقيات، اصلحكومت دينى را مورد تاكيد قرار داده است و اصول حاكم بر نظام اجتماعىداخلى و نظام بينالمللى را نيز بيان مىنمايد; اما شكل حكومت واداره نظام، امرى است كه به افراد اجتماع واگذار شده است. به عنوان مثال،جمهورى بودن يا سلطنتى بودن نظام حكومتى، انتصابى بودن حاكم يا انتخابى بودن آن و نيز مسائلى مانند رهبرى انفرادى يا رهبرى شورايى، همگى امورى هستند كه دين درباره هيچ يك از آنها نظر خاصى ندارد و تشخيص درستىيا نادرستى هر يك از سيستمها و روشها را بر عهده عقل بشرى نهاده است.
نظر سوم در اين زمينه آن است كه دين، گذشته از آنكه امور عبادى و اخلاقى و نيز اصول ارزشى حاكم بر نظام اجتماعى را تشريح نموده، شكل حكومت را نيز عرضه داشته كه همان نظام امامت و ولايت است و در اين نظام حكومتى، حاكم اسلامى، با نصب خداوند حق حكومت مىيابد. اين نظريه، مبتنى بر رسالت دين و برهان نبوت است كه در مباحث گذشته از آن سخن گفته شد.
علاوه بر هماهنگى نظر سوم با برهان نبوت، مراجعه به شريعتخاتم اسلام و مشاهده توجه اكيد آن به جامعه و احكام اجتماعى، سياسى، نظامى، حقوقى، و فرهنگى انسانها، به وضوح نشانگر صحت اين نظريه است. قرآن كريم همان گونه كه دستورهاى عبادى مانند «اقيموا الصلوة» (109) و «كتب عليكم الصيام» (110) و دستورهاى اخلاقى مانند «لايسخر قوم من قوم» (111) و «لايغتب بعضكم بعضا» (112) دارد، فرامين اجتماعى نظير «انما المؤمنون اخوة» (113) و«واعتصموا بحبل الله» (114) ، و دستور حقوقى و اقتصادى نظير «ءاتوا الزكوة» (115) وفرمان جزائى و كيفرى چون «السارق والسارقة فاقطعوا ايديهما» (116) و «الزانية والزانى فاجلدوا كل واحد منها ماة جلدة» (117) و دستورهاى سياسى و نظامى چون «واعدوا لهم ما استطعتم من قوة» (118) و «وليجدوا فيكم غلظه» (119) و «وجاهد الكفار والمنافقين» (120) نيز دارد.
بررسى آيات قرآن كريم نشان مىدهد كه دين اسلام، از سويى مبدء و معاد و وحى و رسالت را به عنوان مسائل اعتقادى طرح نموده و از سوى ديگر، به بحث از فضائل و رذائل اخلاقى و تحصيل و ترك هر يك پرداخته است و از سوى سوم، مسائل فردى و عبادى را ارائه نموده و در بعد ديگر، احكام اجتماعى و اقتصادى و نظامى و سياسى، حدود و قصاص و ديات، و جنگ و دفاع و امر به معروف و نهى از منكر را براى حفظ و حراست از احكام دينى و حكومت اسلامى، به مسلمانان اعطاء فرموده است.
اسلام، به جامعه برين انسانى با ديده تكريم مىنگرد و در ساختن آن سعى بليغ دارد. اهتمام اسلام به جامعه را مىتوان از اين نكته به خوبى دريافت كه نوع احكامش را به صورت جمعى تنظيم كرده و در هنگام تزاحم مصلحت فرد و جامعه، مصلحت جامعه را بر سود و مصلحت فرد، مقدم داشته است. با يك نگاه اجمالى به مجموعه احكام اسلام، روشن مىشود كه روح جمعى، در همه احكام و حكم اسلام منتشر و مفروش است; همان گونه كه گلاب در برگ گل مفروش و منتشر گشته است; و همان گونه كه با گرفتن گلاب از گل، برگهاى گل، فاقد طراوت و عطر بويا و منظره زيبا مىشود، اگر از احكام اسلامى، دستورهاى اجتماعى آن روز، و از مسلمانان، روح جمعى آنان گرفته شود، بىخاصيت مىگردد.
به عنوان نمونه مىتوان به نماز اشاره نمود. درباره نماز كه وظيفه هر شبانهروز مسلمانان است، دستور داده شده كه به جماعتبرپا شود و از سوى ديگر، تاكيد گشته كه اين فريضه، در مسجد و محل اجتماع مؤمنين انجام گيرد: «لا صلوة لجار المسجد الا في المسجد» (121) ; يعنى نمازى براى همسايه مسجد نيست مگر در مسجد; و براى آنكه اجتماعات عبادى كوچك در طول هفته، به صورت اجتماعى عمومى از مؤمنين يك شهر درآيد، دستور برقرارى نماز جمعه داده شده: «يا ايها الذين امنوا اذا نودى للصلوة من يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله وذروا البيع» (122) و براى حفظ عظمت و اهميت اين نماز پرشكوه جمعه، دو حكم فقهى درباره آن عنوان گرديده است: اول آنكه تا شعاع يك فرسخى نبايد نماز جمعه ديگرى برگزار شود و دوم اينكه تا شعاع دو فرسخى، همه كسانى كه عذرى ندارند، موظف به شركت در نماز جمعه مىباشند. نماز عيد فطر و قربان نيز اجتماع بزرگترى از نمازگزاران شهر است كه براى تامين شكوهمندى چنين اجتماع عبادى، دستور رسيده است كه به صحرا برويد و در فضاى باز و وسيع و در زير آسمان، گرد هم آييد و يك معبود را با يك ندا و نوا بپرستيد.
اسلام، پس از آنكه مردم مسلمان را از اجتماعات كوچك مسجدى، به مساجد جامع و از نماز جمعه، به نماز شكوهمند عيدين سوق مىدهد و مؤمنين را با يكديگر آشنا و همدل و همنوا مىسازد، هر ساله، همه مردم را از شهرها و روستاهاى كشورهاى اسلامى به كنگره عظيم و بينالمللى حج دعوت مىكند تا از حضيض هر دره و فج عميق، سربرآورند و از اوج هر كوه رفيعى، سرفرود آورند و همگان، در كنار كعبه، خداى يگانه و يكتا را با يك صدا و نجوا بخوانند و بخواهند; در خانه عتيق و آزاد بيت الله الحرام، بر گرد كعبه طواف كنند و خود را از هر چه پليدى و شرك است، پاك سازند و برائتخود و خدا و رسولش را از مشركان اعلان دارند; كه خداوند فرمود: «واذان من الله ورسوله الى الناس يوم الحج الاكبر ان الله برى من المشركين» (123) و براى برافراشتن دين خداوند در جامعه و طرد و تنبيه شياطين و طاغوتيان و برپايى قسط و عدل در اجتماع بشرى، قيام نمايند كه فرمود: «جعل الله الكعبة البيت الحرام قياما للناس» (124) .
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2